شفق از خون دل پر کرده امشب ساغر خود را
فلق از بستر غم برنمیدارد سر خود را
سحر گسترده بهر آل طه سفره ماتم
که غم آماده کرده بهر غارت لشگر خود را
به سوگ اولین مظلوم عالم حضرت آدم
دریده جامه میکوبد به سنگ غم سر خود را
اگر خون جگر از دیده بارد نوح حق دارد
که کشتی ولایت داده از کف لنگر خود را
بزد از پردهی دل ناله ابراهیم و رفت از هوش
چو منشق دید فرق خانهزاد داور خود را
عصا بیاختیار از دست موسی بر زمین افتاد
که داد از کف رهایی بخش و یار و یاور خود را
مسیحا را توان مردگان را زنده کردن نیست
چو در چنگ اجل میبیند او احیاگر خود را
من از زخمی که بر فرق علی بنشسته دانستم
نمیبیند پس از این قتلگاه همسر خود را
به وقت دادن جان مظهر صبر و شکیبایی
سفارش میکند بر صبر کردن دختر خود را
تماشایی بود دیدار زهرا و علی فردا
که میبیند پس از سی سال زهرا شوهر خود را
من ژولیده میگویم بنال ایدل چو نی از دل
که محراب عبادت داده از کف رهبر خود را